جملات پـــ نه پـــ
1- به مامانم میگم: یه چیز بنداز رو بابا، خوابه …
میگه: پتو خوبه؟
پَــ نَـ پَــ میز، میز بهتره 
2- اومدم خونه میگم سلام. دیدم مادرم زل زده تو چشام!!! میگم: چی شده؟ میگه: هیچی فقط داشتم فکر می کردم که چی بگم که تو پَـ نَـ پَـ نگی.

3- تصادف کردم، سمت شاگرد از جلو تا عقب کلا مرخص شده.
عکسشو به دوستم نشون دادم. میپرسه: تصادف کردی؟
پـَـــ نــه پـَـــ دادم صافکاری اینجوریش کرده که راحت تر بتونم تو کوچه ها بپیچم
4-مسابقه بسکتبال بین تیم ایران و بلژیک رو نشون میداد .
گزارشگر بعد از سکوت طولانی : کرم الله قاسمآبادی اصل از ایــــــــــران !
گفتم: پَـ نَـ پَــــــــــــ قاسمآباد از بلژیــــــــــــــــک!!!

5- گوشی موبایلمو برداشتم و رو صفحه اش دارم "ها" می کنم، می گه: می خوای تمیزش کنی؟
می گم: پَــ نَــ پـَــ ، دارم پیام صوتی بدون متن برا دوستم می فرستم!!!

6- میگه : شما تو خونه همش سه تا بچه این ؟
گفتم : پـَــ نــَ پـَــ، پدرم مارو نمونه زده، اگه مقرون به صرفه بودیم ایشالله خط تولید انبوه ما رو راه اندازی کنه
7-صبح امتحان پایان ترم به بغل دستیم میگم:برسونی ها؟میگه:تقلب؟
گفتم: پـَـــ نــه پـَـــ سلام گرمم رو به بابات

8- سر جلسه امتحان به دختره میگم سواله ۸ چی میشه؟میگه تقلب میخوای؟

میگم پـَـــ نَــ پــَــ میخوام ببینم سطح علمیت درچه حد با خانواده بیایم خواستگاریت
برای دیدن جملات بیشتر به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در شنبه یکم مهر ۱۳۹۱
ساعت 20:11 موضوع |
لینک ثابت
سلامتی سگ!!

سیگارشو خاموش كرد و پیکشو از روی میز برداشت و گفت این شاتو میزنم به سلامتی سگ! گفتم چرا سگ؟!
گفت: چون هر چی که امروز بهش سنگ بزنی لقمه ای رو که دیروز بهش دادی از یادش نمیره، ولی آدمها لقمه رو میگیرید و جوابشو سنگ میزنید!
هر گرگی ببینه واسش پارس میکنه فرقی نمیکنه گله ی خودشه یا گوسفندهای دهِ بالا ولی آدمها گرگو میفرستید سراغ گله های هم!
بوی تورو بشناسه لیست میزنه و دم تکون میده، واسش فرقی نداره چقدر پول تو جیباته! با هیچ دزدی رو هم نمیریزه تا ساکت بمونه و بیان خونتو خالی کنن ولی آدمها ... !
اگه یک شب جفتش نباشه سگ همسایه رو تو لونش راه نمیده، ولی آدمها ... !
حتی اگه یه روزی بفروشیش ممکنه با صاحب جدیدشم خو بگیره اما اگه تو رو ببینه هیچ وقت پاچتو نمیگیره، ولی آدمها یه مَثل دارن که میگه نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار ... !
سگ اگه بفهمه دوستش داری با وفا میشه آدمها هار ... !
سگ اگه بدونه پول گوشت نداری یه جوری با نون خشک هم خودشو سیر می کنه، ولی از پیشت نمیره. گرگ که سهله پلنگ هم ببینه کم نمیاره حداقل پارسشو میکنه ولی آدمها ؟!
از همه مهمتر سگ که سگه این همه ادعا نداره تو که آدمی میگی سگش به چی شرف داره... نگو چون سگ از تو با شرف تره... قابل توجه کسایی که میگن سگ بزنه و ....
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱
ساعت 20:59 موضوع |
لینک ثابت
دلم....................

دلم غمگین غمگین است
در این کومه
در این زندان
در این غوغای خاموشی
در این جشن فراموشی
در این دنیای بی مهر و کم آغوشی
دلم ترسیده و تنگ است
دلم ترسیده از آه پر از درد پدرهامان
و از چشم پر از اشک تمام مادر ها
دلم آشوب آشوب است
دلم سرد و تنم بی روح بی روح است
نمی خواهم، نمی خواهم دگر
این زندگانی را و دل را
نگاهم خیره بر بالا
به دنبال نگاهی ساده می گردد
و می بینم، و می بینم هوای گریه دارد آسمان هم پای چشمانم
می روم آرام
گونه ام خیس است
آسمان می بارد امشب بر من و بر گریه هایم سخت

نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱
ساعت 20:53 موضوع |
لینک ثابت
جملات دلشکسته
عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم
مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..
و غمــت سـهم ِ مــن!
.
.
.
درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه
مگو !
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگو !
.
.
.
شبانه هایم برای تو
عشق هم ...
خاطره ی مُرده ای باشد
برای وقت های کسالت
.
.
.
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند …
.
.
.
دیار عاشقی هم شهر هرت داره !!!
خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن …
.
ی
.
.
چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه
کنی…
.
.
.
شاید چشم های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک های مان
شسته شوند
تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف تری ببینیم…
.
.
.
میروی و من فقط نگاهت میکنم
تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو
یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو
همین یک لحظه باقی است
و شاید همین یک لحظه اجازه زیستن در چشمان تو را داشته باشم
.
.
.
از دیگران بریدم تا مهربان بمانی
نامهربان تو رفتی با دیگران بمانی؟
.
.
.
دلم غمگین غمگین است
در این کومه
در این زندان
در این غوغای خاموشی
در این جشن فراموشی
در این دنیای بی مهر و کم آغوشی
دلم ترسیده و تنگ است
دلم ترسیده از آه پر از درد پدرهامان
و از چشم پر از اشک تمام مادر ها
دلم آشوب آشوب است
دلم سرد و تنم بی روح بی روح است
نمی خواهم، نمی خواهم دگر
این زندگانی را و دل را
نگاهم خیره بر بالا
به دنبال نگاهی ساده می گردد
و می بینم، و می بینم هوای گریه دارد آسمان هم پای چشمانم
می روم آرام
گونه ام خیس است
آسمان می بارد امشب بر من و بر گریه هایم سخت…
.
.
.
دلی که شکستی را گچ چاره نکرد ، گل گرفتمش
.
.
.
چند تکه از تو
پریشان افتاد
ته فنجانی که فالم را می گرفت…
می گفت آرام نیستی
و فردا هیچ نامه ای نخواهد آمد…
.
.
.
شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او
شد با شب و گریه رو به رو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد
من عاشق او بودم و او عاشق او…
.
.
.
عاشقی با قلب من بیگانه شد
خنده از لب رفت و یک افسانه شد
حس و حالی بعد عشق آمد پدید
بعد آن شب زندگی غمخانه شد
.
.
.
سوژه بدین گریه کنم
اشکمو زودی ول کنم
با سختی غصه و غم
یکمی درد و دل کنم
.
.
.
ز تلخی سکوتت من چه بگویم / همان بهتر که از غم ها نگویم
تو کاری کرده ای با بی وفایی / دگر از عشق خود با کَس نگویم . . .
.
.
.
غــم که نوشتن ندارد نفوذ می کند در استخوان هایت…
جاسوس می شود در قــلبتـــ
آرام آرام از چشم هایت میریزد بیرون…
.
.
.
گــریان شده دلـــــم….
همچـــون دختـــرکـــی لجبـاز…
پا به زمین می کـــوبد…
تــــو را میـــخواهد….
فقط “تــــــــــــــــــو” را…
.
.
.
هربار که کودکانه دست کسی را می گرفتم ، گم میشدم
حالا آنقدر که در من هراس گرفتن دستی است ، اضطراب گم شدن
نیست !
.
.
.
جان غمگین ، تن سوزان ، دل شیدا دارم / آنچه شایسته عشق است
، مهیا دارم
سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق / چه بلاها که ز عشقت
من تنها دارم
.
.
.
خاطرات مثل یه تیغ کند می مونه…که رو رگت میکشی…
نمیبره ، اما تا می تونه زخم میکنه…
.
.
.
دنیا اونقد کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز
میبینی
ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت می خواد رو هیچوقت نمیبینی …
.
.
.
به من گفت برو گورِت رو گم کن …
و حالا هر روز با گریه به دنبال قبر من می گردد !!!
کاش آرام پیش خودت و زیر زبانی می گفتی :
“زبانم لال !”
.
.
.
دردم این است که باید پس از این قسمت ها
سال ها منتظر قسمت آخر باشم
.
.
.
سکوت و خلوت بغض شبانه / چه دلگیر است بی تو حجم خانه
تو رفتی و دلی دارم که هر دم / برای گریه می گیرد بهانه
.
.
.
دوست دارم یک شبه ، هفتاد سال پیر شوم
در کنار خیابانی بایستم…
تو مرا بی آنکه بشناسی ، از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی…
هفتاد سال پیر شدن یک شبه
به حس گرمی دست های تو
هنگامی که مرا عبور میدهی بی آنکه بشناسی،
می ارزد..!
.
.
.
لعنت به همه قانون های دنیا که در آن شکستنِ دل پیگرد
قانونی ندارد !
.
.
.
هر سحر آفتاب من بودی
همه شب ها شهاب من بودی
ور شکستم بدون چشمانت
تو تمام حساب من بودی . . .
.
.
.
گهگاهی سفری کن به حوالی دلت
شاید از جانب ما خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد
.
.
.
خــوب ِ مــن ،
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
.
.
.
بهار من مرا بگذار و بگذر / رهایم کن برو دلدار و بگذر
من عادت می کنم اینجا به غمها / مرا پر کن از این اجبار و
بگذر
.
.
.
توی دنیایی که قلبا هر کدوم یه جا اسیرن
کاش به فکر اونا باشیم ، که از این زمونه سیرن
.
.
.
من مرده ام … به نسیم خاطره ای ، گاهی تکانی می خورم … همین
.
.
.
رد پای زرد پاییز / باز میون لحظه هامه
قطره های سرد بارون / دوباره رو گونه هامه
ابرای سیاه غصه / آسمونمو پوشونده
دیگه خورشیدی ندارم / داغ تو اونم سوزونده
.
.
.
من ماندم و حلقه طنابی در مشت / با رفتن تو به زندگی کردم پشت
بگذار فردا برسد می شنوی / دیروز غروب ، عاشقی خود را کشت
.
.
.
اولین خنده ز بی دردی بود
آخرین گریه ز بی درمانی
.
.
.
خاطرات آدم مثل یه تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی!
نمیبره اما تا میتونه زخمیت میکنه
.
.
.
خسته ام از لبخند اجباری / خسته از حرف های تکراری
خسته ام از آدم های تکراری / خسته از محبت های خالی
.
.
.
همانند پلی بودم برای عبورت
به فکر تخریب من نباش
رسیدی دست تکان بده
من خود فرو میریزم …
.
.
.
کلاغ جان …قصه من به سر رسید …سوار شو …تو را هم تا خانهات
می رسانم
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱
ساعت 14:22 موضوع |
لینک ثابت
کشتن مادرزن با نارنجك در تهران
اوليايدم خواسته خود را قصاص متهم عنوان کردند و 3 نفر از مجروحان به غير از همسر و دختر متهم خواستار دريافت ديه شدند.
فارس: حکم قصاص مردي که با پرتاب نارنجک به داخل خانه، مادر همسرش را به قتل رسانده بود در ديوان عالي کشور تاييد شد.
صبح
دوم مرداد سال 87، ماموران پليس آگاهي و امنيت شهر قدس، از وقوع انفجار و
تيراندازي پياپي توسط فردي در يکي از مناطق اين شهر باخبر شدند.
ماموران
با حضور در محل حادثه متوجه شدند مرد ميانسالي به نام خشايار، با ورود به
خانه پدر همسرش، اقدام به پرتاب نارنجک و بستن ساکنان خانه به رگبار کرده
است. با تلاش و اقدامات فوري ماموران پليس، فرد مهاجم به سرعت دستگير شد و
در اولين اعترافات ادعا کرد که با انگيزه اختلافات خانوادگي، همسر و
خانواده را به رگبار بسته است. او مدعي بود زماني که براي کار به يکي از
شهرهاي جنوبي رفته بود، همسرش به او خيانت کرده است. ماموران با حضور در
خانه پدر همسر متهم، با خانهاي تقريبا تخريب شده و افرادي روبهرو شدند که
معلوم نبود کدام يک زنده و کدام يک به قتل رسيده است.
بعد از انتقال
مصدومان به بيمارستان، سرانجام مادرزن متهم که خاله او هم بود براثر شدت
جراحات فوت کرد اما همسر، فرزندان و خواهرهمسر متهم از مرگ نجات پيدا
کردند. با اعترافات صريح متهم و شکايت مجروحان، قرار مجرميت خشايار به
اتهام ارتکاب قتل صادر و پرونده براي رسيدگي به دادگاه کيفري استان تهران
ارسال شد.
همچنين به اتهامات متهم درباره حمل، نگهداري و استفاده از
مهمات جنگي در دادگاه انقلاب رسيدگي خواهد شد. جلسه محاکمه تاريخ ۲۲ مرداد
در شعبه 71 دادگاه کيفري استان تهران و به رياست قاضي نورالله عزيزمحمدي
برگزار شد. روشن، نماينده دادستان اتهامات وارده به متهم را ارتکاب قتل
عمدي و مجروح کردن خانواده خود و همسرش و همچنين تخريب به وسيله انفجار
نارنجک و تيراندازي عنوان کرد.
اوليايدم خواسته خود را قصاص متهم عنوان کردند و 3 نفر از مجروحان به غير از همسر و دختر متهم خواستار دريافت ديه شدند.
در
ادامه جلسه، خشايار در جايگاه قرار گرفت و با بيان اينکه همه اتهامات را
قبول دارد گفت: از سالها قبل از حادثه، عدهاي وارد زندگي من شدند و
حرفهاي نامربوطي درباره همسرم ميزدند که نتوانستم آنها را ثابت کنم. حتي
يکبار سر همين موضوع با همسرم درگير شدم که او و پسرم را با چاقو زدم و با
شکايت آنها به زندان افتادم.
وي ادامه داد: در اواخر فردي زنگ ميزد و
از من خواست ديگر سراغ همسرم نروم چرا که او ميخواهد با همسرم ازدواج کند
اما زماني که من در زندان بودم حرفي از طلاق و جدايي نشده بود. زن همان مرد
گفته بود همسر من شوهر او را اغفال کرده است و حتي باهم به مسافرت
ميروند.
خشايار گفت: شب حادثه همسر آن مرد (امير) به من گفت آنها الان
باهم داخل خانه هستند. به خواهر همسرم زنگ زدم و گفتم فردا براي تعيين
تکليف به خانه آنها خواهم رفت. وقتي به آنجا رفتم هدفم اين بود که امير را
به قتل برسانم و انتظار نداشتم که مادرهمسرم هم آن موقع صبح آنجا باشد و
اصلا هم نفهميدم که چگونه نارنجک را پرتاب کردم.
قاضي از متهم سوال کرد
که زمان قتل با مرخصي از زندان خارج شده بودي، چرا به زندان برنگشتي که
متهم گفت: دنبال حل اين مشکل بودم که متأسفانه اين اتفاق افتاد.
در اين
لحظه همسر متهم خطاب به قاضي گفت: من در سال 85 و زماني که همسرم در زندان
بود به صورت غيابي از او طلاق گرفتم و پرونده طلاق در دادگاه يافتآباد ثبت
شده است. به خانواده او اطلاع داده بودم و آنها هم به من گفتند خشايار هم
ازدواج کرده است. آن مردي هم که همسرم تصور ميکرد من با او ازدواج کردم،
صاحبخانه من بود و زماني که همسرم نبود به ما کمک ميکرد.خشايار هم در
پاسخ به قاضي درباره اظهارات همسرش گفت: من بعد از وقوع قتل بود که فهميدم
همسرم از من طلاق گرفته است. چندبار خواستم امير را ببينم و با او حرف بزنم
اما نشد ولي يکبار فردي که او را ميشناخت گفت زني که در خانه او زندگي
ميکند همسرش است.
همسر متهم گفت: روز حادثه فردي که بعدا فهميديم مهمات
جنگي را به همسرم فروخته است در محل حضور داشت و از چند ماه قبل ما را
تهديد ميکرد که اگر به زندگي مجدد با او تن ندهيم، ما را خواهد کشت ولي
اصلا تصور نميکردم اين تهديد عملي شود. متهم درباره نحوه تهيه سلاح و
مهمات جنگي گفت: با بهزاد آشنا شدم و به همراه او به شهرستان ملکشاهي در
کرمانشاه رفتم. در آنجا تمام مهمات اعم از اسلحه، فشنگ و نارنجک را 3
ميليون تومان خريدم و در تهران تحويل گرفتم. اين اظهارات متهم در حالي است
که قبلا مدعي شده بود مهمات را از ميدان آزادي و به مبلغ يک ميليون و 200
هزار تومان خريده است.
يکي از پسران متهم که در درگيري خانوادگي قبل از
قتل توسط پدرش و با چاقو به شدت مجروح شده بود گفت: مادرم هيچ خيانتي به
پدرم نکرد و هربار که براي پيگيري پرونده خود به شهرستان رفت من همراه او
بودم و امير به خاطر اينکه خودرو شخصي داشت ما را همراهي کرد. تنها دليل
وقوع اين قتل، خواهران پدرم بودند که او را تحريک کردند و من خودم شنيدم که
آنها به پدرم ميگفتند موضوع قتل را ناموسي جلوه بدهد.خشايار بار ديگر در
جايگاه قرار گرفت و در آخرين دفاع گفت: من هيچ دفاعي ندارم و مرگ حق من
است.
در پايان جلسه، قضات متهم را به خاطر ارتکاب قتل به قصاص و به
اتهام مجروح کردن ديگران، تخريب و تحريق خانه در مجموع به 3 سال حبس محکوم
کردند. پرونده براي اعلام نظر به ديوان عالي کشور ارجاع داده شد که در
نهايت قضات شعبه 32 ديوان عالي کشور، حکم صادره از دادگاه کيفري استان
تهران را بعد از بررسي پرونده و مشورت، تاييد کردند.
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت 14:25 موضوع |
لینک ثابت
نامهء شاهین نجفی به گلشیقته فرهانی
تو
نه دیگر آن دختر "میم مثل مادری" و نه زنی در "سنتوری".حالا حتی بازیگری
جوان و مستعد و دلکنده از سینمای بیمار ایران و در سودای هالیوود هم نیستی
.دیگر همه چیز تمام شد.دیگر مهم نیست که بگویند فقط برای حجاب و کار و پول و
هرچه و چه و چه به بیرون زده باشی.از امروز تو یک خط شکنی.چه بخواهی چه
نخواهی.نمی توانم فرض کنم که نادانسته سنگی را در آبی ها ی خالی و خیالی
اذهان فسیلی انداخته باشی.یا شاید نمی دانستی و می دیدی و چه بهتر.دیگر هیچ
چیز مهم نیست.تو بر روی "نباید "ها و"باید"هایی که قرن ها بر ما تحمیل شده
است خط کشیدی. خوش آمدی قربانی.چرا شادی ام را پنهان کنم، وقتی روزهایی را
می بینم که پرچم دار و خط شکن های سرزمین ام زنانی چون تواند ،که رگ های
متورم غیرت و حجب و حیا و شرم را از درد و حسرت و ترس می ترکانند و با
نگاهی کودکانه ،لخت ...برهنه در برابر چشمان از حدقه درآمده ی تاریخی کثیف
می ایستند و نعره می شکند که هی ...های مرا ببین . من همانم که تو مرا به
زنجیر کشیدی. در مقام خواهر و مادر و زن و با چماق عفت و عصمت و هر مفهوم
بدبو و بدوی دیگر.من اینم . برهنه مرا ببین و در خلوت خویش به تدلیست ببغض،
که در هزارتوی مفاهیمی فسیلی، به لجن کشیده شده ای و نمی دانی.آی خط شکن .
من در برابرت سر تعظیم فرود می آورم و شرمنده ام و از هم اکنون ، تمام
وجودم اشک و ترس است از دشنام هایی که نثارت می شود. آی دختر وحشی و
معصوم-نگاهِ شرقیِ غمگین. تو را به برهنگی آسمانی ات سوگند که آنچه کردی
،کرد دیگرانی را که تو را محصور و مهجور می خواستند.
تنها بدان که تنها نیستی .
برچسبها:
نامه شاهین نجفی به گلشیفته
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت 14:16 موضوع |
لینک ثابت
رسم روزگار
برچسبها: کارکاتور دختر و پسر
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در دوشنبه دهم بهمن ۱۳۹۰
ساعت 22:56 موضوع |
لینک ثابت
پرنده
روزی یک پرنده مهاجر از فرط سرما به ناچار از پرنده های دیگرجدا شد و به ز مین افتاد ,در همان نقطه ای که پرنده افتاد یگ گاو رد شد و بر روی پرنده کثافت انداخت , پرنده گرم شد و کم کم جان گرفت و شروع به دست و پا زدن کرد , ناگهان گرگ گرسنه ای از آنجا رد شد و آن پرنده را دید و بلافاصله او را خورد .
نتیجه :
همیشه اونی که تو را توی کثافت می اندازد دشمن تو نیست
همیشه اونی که تو را از کثافت در می آورد دوست تو نیست
وقتی توی کثافت افتادی زیاد دست و پا نزن شاید به نفعت نباشه
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در دوشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۰
ساعت 18:34 موضوع |
لینک ثابت
جواب معما

دوستان اگه میشه یه سر به
مطالب قبلی بزنید و اگه میتونید
جواب معما رو بدید!!!!! 
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰
ساعت 21:3 موضوع |
لینک ثابت
قرار
داستان زیبای قرار!!!
صدا پاشنهي چكمههاش را ميشنيدم. ميدويد صِدام ميكرد. آنطرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين...
نشسته بودم رو نيمكتِ پارك، كلاغها را ميشمردم تا بيايد. سنگ ميانداختم بهشان. ميپريدند، دورتر مينشستند. كمي بعد دوباره برميگشتند، جلوم رژه ميرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نيامد. نگران، كلافه، عصبي شدم. شاخهگلي كه دستم بود سَرْ خَم كرده داشت ميپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتيم را خالي كردم سرِ كلاغها.
گل را هم انداختم زمين، پاسارَش كردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش كَنده، پخش، لهيده شد. بعد، يقهي پالتوم را دادم بالا، دستهام را كردم تو جيبهاش، راهم را كشيدم رفتم. نرسيده به درِ پارك، صِداش از پشتِ سر آمد.
صداي تندِ قدمهاش و صِداي نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتي براي دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خيابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم ميآمد. صدا پاشنهي چكمههاش را ميشنيدم. ميدويد صِدام ميكرد.
آنطرفِ خيابان، ايستادم جلو ماشين. هنوز پُشتَم بِش بود. كليد انداختَم در را باز كنم، بنشينم، بروم. براي هميشه. باز كرده نكرده، صداي بووق - ترمزي شديد و فرياد - نالهاي كوتاه ريخت تو گوشهام - تو جانم.
تندي برگشتم. ديدمش. پخشِ خيابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشيني كه بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش ميزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُكيده بود و خون، راه كشيده بود ميرفت سمتِ جوويِ كنارِ خيابان.
ترسخورده - هول دويدم طرفش. بالا سرش ايستادم.
مبهوت.
گيج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش كردم.
توو دستِ چپش بستهي كوچكي بود. كادو پيچ. محكم چسبيده بودش. نِگام رفت ماند روو آستينِ مانتوش كه بالا شده، ساعتَش پيدا بود. چهار و پنج دقيقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُكيد.
چهار و چهل و پنج دقيقه!
گيجْ - درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهي بخت برگشته كردم. عدلْ چهار و پنج دقيقه بود!!
نوشته شده توسط Alisheikhzadeh در سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰
ساعت 20:30 موضوع |
لینک ثابت